فلسفه های لاجوردی



 باران می بارد و احتمال سیل در بسیاری از نقاط کشور هست. همان طور که مثل یک اتفاق معمولی در استان گلستان آمده است!
 در دوره ی دانشجویی  چند دوست ترکمن داشتم. یکی شان که اسماعیل نامی بود، مودب و مهربان بود و سبیلی داشت که مایه ی شوخی کردنمان بود. یادم می آید که سر کلاس ادبیات انشایی نوشته بود درباره ی مینی بوسی که هر جمعه به روستا می آمد و روستاییان نامش را "آدینه گَلدی" گذاشته بودند. انشاهاش پر از توصیف های خوب بود. 
 در یک سالی که هم خوابگاهی بودیم، واژگان و جملات ترکمنی یاد گرفتم. اسماعیل کتابی هم درباره ی آداب و رسومشان به ام هدیه داد. با هم به مراسم بزرگداشت مختومقلی فراغی شاعر نامدار ترکمن رفتیم که در دانشگاه تهران برگزار شد.
 امیدوارم هر کجا که هستند در کنار عزیزانشان شاد و سلامت باشند.

پ.ن.ها:
 ٭در این چند روز، دو سه بار با عمو مامه تماس گرفتم؛ ضمن این که پاهایش تا حدی از کار افتاده است و راحت نمی تواند راه برود، آایمرش هم پیشرفت کرده است و در کل اوضاع خوبی ندارد. دوست دارم زودتر ببینمش تا دقیقا بدانم در چه وضعیتی است.
٭ چند روز مانده به عید، رفتم مغازه ی فیروز و دیداری باهاش تازه کردم!


 در روز پدر و در آستانه ی سال نو، به پدران و مادرانی می اندیشم که برای برآوردن مهم ترین نیازهای بچه هاشان درمانده اند. به لبخندهای زورکی که "به هرحال عید آمده است!"

 عید آمده است، اگرچه معلمانی در زندان اند و پیش خانواده هایشان نیستند.

 عید آمده است، اگرچه کولبری با پای مصنوعی مجبور باشد تعادل باری چند برابر وزنش را در مال روهای برفی حفظ کند تا مبادا دست خالی پیش مادر و خواهرش بازگردد.

 اگرچه مردمان خاک چندهزارساله، از صبح همچون جنگ زده ها در صف گوشت یخ زده باشند.

 اگرچه دختربچه ای به عقد پیرمردی درآمده باشد.


بهاری دیگر آمده است

 آری

اما برای آن زمستان ها که گذشت

نامی نیست

نامی نیست.


"شاملو"


 عید برای خیلی ها عید نیست، اگرچه آمده باشد.


 یکی به پهلویم می زند.


باشد؛ کامتان را تلخ نمی کنم!

 دلم می خواست الان در هورامان بودم و در کنار آتشی بزرگ، فارغ از سوز سرما، چوپی می کشیدم.!

 صدای مرد آرایشگر مرا به خودم می آورد؛ می گوید که شما آخرین مشتری هستید؛ در دلم می خندم! لحظه ای نگذشته که مشتری پشت مشتری می آید. می گویم پایم سبک است؛ تا دوازده مغازه هستید!

 و یاد مادرم و البته زن عموشهربانو می افتم که پیش از شروع قالی بافی هر روزه، به من می گفتند از در تو بیا، پایت سبک است!

 امید که سال نو، برایتان پر از لحظه های خوب باشد.


پ.ن:

عنوان به کُردی: به بهانه ی آمدن نوروز



 دیروز عصر از رادیو متن مونولوگ زنده یاد مهدی فتحی در فیلم اعتراض را شنیدم.؛ محسن دربندی(مهدی فتحی) برای آزادی امیرعلی (داریوش ارجمند) از زندان گلریزان گرفته است.


"صلوات برای سلامتی امیر علی…./ ما کاری به حکم نداریم./حکمِ رو کاغذ مال محکمه س./اصلیت حکم مال خداست، که ما و منش ریخته و گلریزون می کنیم واسه کسی که آزاد می شه از این چاردیواری.، که کل دنیا چاردیواریه./ کَرم مرتضی علی یه مرد که واسه شرف و ناموسش دوازده سال رو کشیده وجدانش بالاتر از این پولاس، که کاغذه./سلامتی سه تن، ناموس و رفیق و وطن./سلامتی سه کس، زندونی و سرباز و بی کس./سلامتی باغبونی که زمستونش رو از بهار بیشتر دوست داره./ سلامتی آزادی، سلامتی زندونی های بی ملاقاتی…"


 اعتراض، مسعود کیمیایی، ۱۳۷۸، با موسیقی مجید انتظامی.


پ.ن:

 ساعت اول آقای معاون همه ی بچه های پایه ی دهم را جمع کرد کلاس من؛ هفت تا کلاس به سی نفر نمی رسیدند!

 دوباره یکی یکی درباره ی خودشان سوال پرسیدم؛ چی می بینند؟ چی گوش می کنند؟ سینما رفته اند؟ و یکی از پرسش ها این بود که "کجا دوست دارید بروید که  تا حالا نرفته اید؟"

 پاسخ یکی از بچه ها "بهشت" بود.

 یکی شان هم  که اصرار داشت حتما از او بپرسم پاسخ داد"افغانستان"، معلوم شد که افغان است و این جا به دنیا آمده و بزرگ شده.- یاد شعر "ای کاش آدمی وطنش را." افتادم. 

گفتم:"من هم دوست دارم کابل را از نزدیک ببینم، یا شاید دره ی فرخار را، یا هرات"

گفتند یکی از بچه ها هم صدای خوبی دارد؛ برایمان خواند و چه خوب خواند.

 زنگ که خورد و با بچه ها از کلاس آمدیم بیرون، یکی شان دم دفتر ایستاد. بچه ای درسخوان اما فوق العاده استرسی ست. گفتم:"کاری داری؟"

گفت:"آقا از من هم بپرسید."

گفتم:"توی کلاس می پرسم."

گفت:"آقا لطفا همین جا بپرسید."

و من هم یک یک پرسش ها را ازش پرسیدم و در نهایت باهاش دست دادم و گفتم:"سال خوبی داشته باشید!"



 بچه ها یک در میان آمده اند و مدرسه از حالت رسمی خودش خارج شده است!

ساعت اول که تعدادشان خیلی کم بود؛ همان پرسش های معمول را پرسیدم ازشان از علایقشان و اهداف آینده شان. جالب است که موسیقی رپ این قدر بین این ها طرفدار دارد.

 ساعت پیش هم هفت هشت نفر بیشتر نبودند؛ اجازه گرفتند ادابازی کنند. دو گروه شدند و با لذت بازی کردند.

من هم مشغول تصحیح کردن برگه ها شدم!

پاگرد راه پله ی مدرسه، آن جا که طبقه ی سوم به دوم می رسد، دو تا پنجره ی کوچک دارد که معمولا باز هستند رو به زمین های کشاوری پشت مدرسه؛ این بخش از مدرسه را خیلی دوست دارم! وقت گذر از آن جا، پیش می روم و صورتم را به باد می سپارم. بوی علف باران خورده می آید.


شب فرو می افتاد

به درون آمدم و پنجره ها را بستم

باد با شاخه در آویخته بود

من درین خانه ی تنها…تنها

غم عالم به دلم ریخته بود

ناگهان حس کردم

که کسی

آنجا بیرون در باغ

در پس پنجره ام می گرید

صبحگاهان

شبنم

می چکید از گل سیب


"هوشنگ ابتهاج"


بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/835450308

4/%DA%A9%D9%84%D8%A7%D9%84%D9%87

_%D8%A8%D8%A7%D8%AF.mp3.html

موسیقی بی کلامِ "کلاله باد"، کمانچه از سیاوش نسب.


پ.ن.ها:

٭ دیروز هشتم مارس، روز جهانی زن بود. این روز را به همه ی ن سرزمینم تبریک می گویم.

 روز قبل تر اما، لیلیِت تریان، یکی از نخستین ن مجسمه ساز ایرانی درگذشت. هنری که هیچ گاه آن طور که باید در کشور ما جدی گرفته نشده است. او که در مدرسه ی هنری بوزار پاریس هم دوره دیده بود، سال ها معلم این هنر در ایران بود.

 روحش شاد و یادش گرامی باد!


لیلیت تریان




 دارم قفسه ی کتاب ها را تمیز می کنم؛ کتاب ها را یک به یک با دستمال پاک می کنم، قفسه را پاک می کنم و کتاب ها را سرجایشان می گذارم.

 به کتاب "افسانه ی قهرمانی های من" می رسم.؛ ناخودآگاه روی صندلی می نشینم و می روم به کلاس چهارم ابتدایی که آن را به خاطر مقام سوم داستان نویسی در سطح شهرستان به ام دادند.

 یادش بخیر.؛ مادرم داستانی تعریف کرد و من آن را به شکل تازه ای بازنویسی کردم و با دستخط خودم دادم به معاون پرورشی مان آقای معصومی -که هرجا هست سلامت باشد- و او هم آن را برای مسابقه فرستاد و مدتی بعد خبردار شدیم که مقامی کسب کرده است!

 کتاب را خیلی دوست داشتم؛ طنز جالب و داستان های جذابش مناسب سن و سال و روح ماجراجویم بود. بعدها کتاب را به خیلی از دوستان و نزدیکان هم دادم بخوانند که خوشبختانه سالم برگشت سرجایش!


 ٭مشخصات کتاب:

افسانه ی قهرمانی های من، نوشته:احمد عربلو، انتشارات برگ، چاپ دوم:۱۳۶۸.



 یک بند باران می بارد.

 پیش از ظهر وسط بارش باران، با سجاد سوار بر ماشین رفتیم سمت کوه های امروله

 جاده را پیش گرفتیم. از روستاهای زرده، رشتیان و هزارخانی گذشتیم و به حصار رسیدیم که آخرین روستای این مسیر و دقیقا پای امروله قرار گرفته است و از آن جا دور زدیم و برگشتیم. اگر هوا آفتابی بود، بقیه ی مسیر را به سمت دره ها یا ارتفاع های بالاتر پیاده یا با وسیله ای چون موتور یا قاطر می رفتیم.

 اما تماشای شکوه امروله، که از نیمه برف آن را در بر گرفته بود، در تمامی مسیری که به سمتش می رفتیم آن هم در زیر بارش بی امان باران، حس و حال خودش را داشت! روستاهایی آرمیده در تپه ها و سبزه زاران که دیوارهای کاهگلی شان خیس خورده بود و تازگی سبزی درخت هاشان به قهوه ایِ خاک می آمد، و امروله که همچون دیواری بلند و ستبر، سپیدی برف صخره های مورّبش ناخودآگاه روحم را پر از زیبایی و شکوه کرده بود.



پ.ن: 

عنوان از سپهری



سیزده بدر در حالی گذشت که هم میهنانمان در لرستان ساعت های سخت و تلخی را از سر گذرانده و می گذرانند و البته در جاهای دیگر. سیل ویرانگر در پلدختر و معمولان و خرم آباد تلخی را به کام همه ی ما ریخت. شاید از مویه ی مادران لُر تلخ تر نداشته باشیم،  وای به وقتی که در عزای عزیز از دست رفته ای باشد.

 خدا به همه شان صبر دهد؛ آمین!


پلدختر، ۲۴ ساعت پس از سیل

 سیزده بدر با مرگ جمشید مشایخیِ عزیز گره خورد که از نسل خاک صحنه خورهای قدیم تئاتر و سینمای ما بود. از او نقش های "خان دایی" در قیصر مسعود کیمیایی، "پدربزرگ" مجید قاری زاده، "کمال الملک" علی حاتمی و البته "رضا تفنگچی" هزاردستان حاتمی بیشتر در خاطرم مانده است. علاوه بر کیمیایی و حاتمی، او با ناصر تقوایی (نفرین) و داریوش مهرجویی (گاو) هم کار کرده است.

 نقش رفتگری که پدر فرزان دلجو بود در "ماهی ها در خاک می میرند" با ترانه ی "سقف" فرهاد هم البته مرا به دوران نوجوانی ام می بَرد که این فیلم را با ویدئو دیدیم و با آن گریه کردیم و ترانه اش را تا مدت ها زمزمه کردیم.


فرزان دلجو، جمشید مشایخی و شهرام شب پره؛ ماهی ها در خاک می میرند، امیر مجاهد - فرزان دلجو، ۱۳۵۶.

 روحش شاد و یادش گرامی باد!



 پس از بارش های تند امروز و رعد و برق هایی که صدای مهیبی همچون صدای زمین لرزه داشتند، حالا برف باریدن گرفته است. کوچه های شیب دار همچون جوی هایی، آب را به پایین دست هدایت می کنند. چمنزارهای وسیع پایینِ شهر که به قُرُق معروفند، تقریبا از آب پر شده اند. این چمنزارها یک زمانی پاتوق عشقِ فوتبال ها بود و البته هنوز هم در بخش هایی ش هست.


پ.ن:

عنوان از سپهری


بعدا نوشت:

 برف می بارد و همه جا را سپیدپوش کرده است.


٭ساعت ۱۶:۴۰:

 بارش بی امان برف همچنان ادامه دارد. برق قطع شده بود که آمد، اما آب همچنان قطع است. الان مه نیز همه جا را در بر گرفته است.

 پیش از ظهر هیراد را بردم بیرون اما بارش برف به شدتی بود که نتوانستیم بمانیم و برگشتیم.

 تلویزیون هم قطع است. رفتم پشت بام آنتن را بررسی کنم که پروانه ای با بال های گشوده روی برفِ کنار کولر دیدم. گمان کردم مرده است. با تکه برف زیرش برداشتمش، توی دست هام چندبار ها کردم که یکی از بال هاش را بلند کرد. دوباره ها کردم و بال دیگر را هم جمع کرد. به همان وضع آوردمش پایین و ذره ذره برف ها را ازش کندم؛ برای کندن تکه ی آخری که به یکی از پاهاش گیر کرده بود، بردمش نزدیک بخاری. تنش که گرم شد، ناگهان بال زد و رفت بالای چوب پرده. هیراد کلی خوشحالی کرد!



 یک بند باران می بارد.

 پیش از ظهر وسط بارش باران، با سجاد سوار بر ماشین رفتیم سمت کوه های امروله

 جاده را در پیش گرفتیم. از روستاهای زرده، رشتیان و هزارخانی گذشتیم و به حصار رسیدیم که آخرین روستای این مسیر و دقیقا پای امروله قرار گرفته است و از آن جا دور زدیم و برگشتیم. اگر هوا آفتابی بود، بقیه ی مسیر را به سمت دره ها و ارتفاع های بالاتر پیاده یا با وسیله ای چون موتور یا قاطر می رفتیم.

 اما تماشای شکوه امروله، که از نیمه برف آن را در بر گرفته بود، در تمامی مسیری که به سمتش می رفتیم آن هم در زیر بارش بی امان باران، حس و حال خودش را داشت! روستاهایی آرمیده در تپه ها و سبزه زاران که دیوارهای کاهگلی شان خیس خورده بود و تازگی سبزی درخت هاشان به قهوه ایِ خاک می آمد، و امروله که همچون دیواری بلند و ستبر، سپیدی برفِ صخره های مورّبش ناخودآگاه روحم را پر از زیبایی و شکوه کرده بود.



پ.ن: 

عنوان از سپهری


 

بچه که بودم

دست چپم آرزو می کرد

که همچون پسرکِ شیک پوش همسایه

ساعتی بر مُچ داشته باشد.

چه گریه ها که نمی کردم و

مادرم فقط جز اینکه مچ دستم را گاز بگیرد

تا شکل ساعت بر آن بیفتد

کار دیگری از دستش بر نمی آمد.

وای که چه ساعت زیبایی بود!

.

بچه که بودم

معنای شادمانی، برایم وقتِ حمام بود

چه حباب ها و فانوسکان سبز و سرخی

که با کف صابون نمی ساختم

.

بچه که بودم

زمستان ها کنار گرمای اجاق می نشستم و

به اخگرهای روشن و آتشین خیره می شدم

دلم می خواست بتوانم

بروم میان زغال های گُر گرفته و

خانه ای میانشان برای خود بسازم.

.

بچه که بودم

عصرها می فرستادنم خانه ی منیژه خانوم

تا کمی ترشی بخرم،

وای که چقدر خوشمزه بود.

بعد هم که سوی خانه باز می گشتم

در پیچ و خم کوچه ها

کی، طوری که کسی نبیند 

کمی از آب ترشی درون بطری شیشه ای را سر می کشیدم.

.

بچه که بودم

عشق برایم یعنی شب پیش از عید.

تا خود صبح

تا وقتی که چشم هایم به زور باز بود

کفش های نواَم  را تنگ در آغوش می گرفتم.

.

بزرگ که شدم

دست چپم، چه ساعت های واقعی و زیبایی

بر خود دید،

اما هیچ کدام مثل آن ساعتی که مادرم

با دندان هایش بر مچم می ساخت نبود.

هیچ یک قد آن دلم را خوش نکرد.

.

بزرگ که شدم

هیچ یک از چلچراغ اتاق های خانه ام

مثل آنهایی که با حباب و کف صابون می ساختم

لبخند بر لبانم نیاورد.

.

بزرگ که شدم

با هیچ اخگر و شعله ای

خانه ای نساختم.

.

بزرگ که شدم

هیچ غذایی، مزه ی آن ترشی هایی که کی از بطری ها سرکشیدم نداد

.

بزرگ که شدم

هیچ کفش و پیراهنی

هیچ شلوار و کراواتی را با خودم

به رختخواب نیاوردم.

هیچ کدام شان را

مثل آن کفش های عیدی کودکی ام 

مثل همان ها که چشم هایم را تا صبح باز می گذاشتند

مثل همان ها که تنگ در آغوشم می خوابیدند.

نه

هیچکدامشان را

هیچکدامشان را 



"شیرکو بیکس"


 شهرستان که بودیم، عکس و فیلم های پل کوچه را می دیدم که آب دهانه های پل را پر کرده بود؛ پلی آجری  قدیمی یی به  سبک پل های دوره ی صفویه. این پل نزدیک کوره ی آجرپزی یی بود که من و برادر بزرگترم و پدرم در آن کار می کردیم، و البته کوره های آجرپزی دیگری که خیلی ها در آن ها مشغول بودند؛ کار دیگری نبود. حقوق هم بستگی به تعداد آجرهایی داشت که هرکسی می زد.

 کلاس سوم ابتدایی را تازه تمام کرده بودم. پنج صبح بیدار می شدیم و پیاده می رفتیم به میدانی که به آن میدان سکه می گویند. کارگرهای دیگر هم بودند، بزرگ و کوچک. از آن جا با مینی بوس می رفتیم سر کار. کوره های آجرپزی در چاله های وسیع کنار یکدیگر قرار گرفته بودند.

 گِل را از روز قبل آماده کرده بودیم و روی آن مشمای پلاستیکی بزرگی کشیده بودیم. آن را در قالب های چوبی یی می ریختیم که از قبل قدری خاکستر در آن پاشیده بودیم، به نظرم قالب هایی چهارتایی بودند. با کاردک رویش را برش می زدیم و می بردیم جای آفتابگیری قالب را چَپه می کردیم.

 ناهار با خودمان بود. 

 غروبِ هر روز تعداد آجرها را می شمردند و هفتگی یا ماهانه حساب را تسویه می کردند که معمولا پول زیادی نمی شد.

 پدرم خیلی به من سخت نمی گرفت و گاهی می توانستم تا حوض موتور آب یا کنار رودخانه ی پل کوچه بروم. یادم می آید که یک روز انبوهی ماهی ریز مرده در حاشیه ی رود افتاده بودند.



 واقعا معنای سلفی گرفتن با سیل یا این حجم از فیلم های سیل را درک نمی کنم. آیا این مصیبت تماشا دارد؟ آیا مایه لذت و افتخار است؟

 یعنی وقتی جایی هستیم که مصیبتی رخ داده است، نباید دست به کار شویم و هر کمکی که از دستمان برمی آید بکنیم؟ یعنی وقت مصیبت، اصلا فرصت مصاحبه های جور واجورهست؟

 یعنی فرنگ نشین ها بهتر از ما این مصیبت را درک می کنند یا نشان می دهند که حتی ویدئوی چاله چوله های خیابان هایمان را برای شبکه های ماهواره ای شان می فرستیم؟

 در شرایط مصیبت، اگر از درستی خبری مطمئن نیستیم، آیا باید آن را بازنشر دهیم؟ اصلا به عواقب آن اندیشیده ایم؟ مثلا اگر مدیر کانالی هستیم، آیا به تاثیرات پست هایمان می اندیشیم که آیا این پست ها کمکی به تغییر وضعیت آسیب دیدگان از آن مصیبت می کند یا نه؟

 اگر آدم معروفی هستیم، آیا باید در مصاحبه هایمان مدام تکرار کنیم که: "برای کمک به همشهری هایمان/ هم استانی هایمان."؟ مگر ما همه از یک خاک نیستیم؟. و اصلا مگر مصیبت رنگ و نژاد می شناسد؟


پ.ن:

عنوان از حافظ




  کلا دوازده داستان کوتاه نوشتم. جلال آل‌احمد خیلی کارهایم را دوست داشت. او معتقد بود که من اولین داستان‌های «کارگری- صنعتی» را در ادبیات ایران نوشته‌ام. پیش از من هر چه نوشته شده بود درباره حرفه‌های سنتی مثل میراب‌باشی، بقالی و. این‌ها بود. اما داستان‌های من در محیط‌های صنعتی مثل شرکت نفت و باراندازهای جنوب اتفاق می‌افتاد. من عاشق ادبیات بودم و هستم و برایش مقام بالاتری نسبت به سینما قائلم. اگر هم ادبیات را کنار گذاشتم و به سینما روی آوردم، علت‌های اجتماعی داشت؛ چون داستان‌هایم معمولا با سانسور روبه‌رو می‌شدند. به‌طوری‌که وقتی مجموعه‌داستان «تابستان همان سال» را در سال ۴۸ درآوردم، که زندگی هشت کارگر اسکله بود، این کتاب توقیف شد. در دهه هفتاد هم قصه‌هایم را جمع‌وجور کردم و فرستادم برای چاپ اما کتاب چاپ‌شده‌ من در محاق مانده است.

من اگر حرفی می‌زنم، محدود به خودم نمی‌شود. شامل همه‌ کسانی است که مثل من فکر می‌کنند. زمانی که متوجه شدم از راه ادبیات آینده‌ای ندارم و اگر قرار است با سلیقه‌ خودم بنویسم همیشه با مشکل مواجه خواهم بود، به سینما آمدم. اما در سینما هم مشکل دارم. چون هرگز دلم نمی‌خواهد فیلم بد بسازم. علت کم‌کاری‌ام این است. دوستانی هستند که بیشتر از من فیلم ساخته‌اند اما اگر آثارشان را بررسی کنیم، فکر نمی‌کنم تعداد فیلم‌های خوبشان بیشتر از فیلم‌های من باشد. من فقط یک فیلمساز دیگر شبیه به خودم سراغ دارم او هم عباس کیارستمی است که هیچ‌وقت فیلم بد نساخته است.

به‌هرحال وقتی از ادبیات سرخورده شدم، سینما را انتخاب کردم. شانسی که سر راه من قرار گرفت و اگر این شانس نبود، من هم نبودم این بود که مواجه شدم با ابراهیم گلستان که می‌خواست «خشت و آینه» ‌را بسازد. گلستان را از دوران کودکی می‌شناختم. از دوره‌ای که برای شرکت نفت فیلم مستند می‌ساخت و این فیلم‌ها را در مدارس آن نواحی برای ما نشان می‌دادند. در ادبیات هم همیشه به آثار او علاقه‌مند بودم. اصلا او مدل من در نوشتن بود. درعین‌حال آبادان به دلیل جمعیت خارجی زیادی که آنجا بودند، دارای چند سالن سینما بود که همزمان با آمریکا و اروپا فیلم نشان می‌داد. چون آنها نمی‌خواستند مردمشان به دلیل دوری از وطن از جریان فرهنگی خودشان منفک شوند.

من بیشترین فیلم‌های زندگی‌ام را تا سن ۲۲ سالگی که در آبادان بودم دیده‌ام. زبان انگلیسی هم بلد نبودم، اما اینقدر فیلم زبان اصلی دیدم که تقریبا هیچ فیلمی نبود که آن را نفهمم. یعنی تربیت تصویری پیدا کرده بودم. آن سال‌ها، دوران طلایی فیلمسازی در آمریکا و اروپا بود. دورانی که هرگز تکرار نشد. در آبادان شرکت نفت سینماهایی داشت که معروف‌ترین و مهم‌ترینش سینما تاج بود؛ سینمایی که نظیر نداشت.تمام فیلم‌های روز جهان به صورت همزمان در سینماهای آبادان به ویژه همین سینما تاج به نمایش درمی‌آمد. همه نوع فیلمی هم بود اما من وابسته به خانواده‌ای شرکت نفتی نبودم و درنتیجه ورودم به تمام این سینماها ممنوع بود. بنابراین کارت این سینما را جعل کردم. این تنها موردی است که من در زندگی‌ام چیزی را جعل کرده‌ام. طبق قوانین شرکت نفت، هر یک از اعضای خانواده‌ کارمندان این شرکت برای استفاده از امکانات رفاهی کارت داشتند.

من یک دوست هم‌کلاسی داشتم که اغلب با کلک، کارت‌های سفید می‌آورد و من با دقت تمام عکس بچه‌ها را روی آن می‌زدم. حتی مهر هم درست کرده بودم و تقریبا شده بودم سرگروه یک باند جعل کارت سینما تاج. شاید حدود صد کارت ساختم. مدتی پلیس شرکت نفت دنبال این جعل‌کننده می‌گشت و آخرش هم نفهمید کار چه کسی است. حیفم می‌آمد که این فیلم‌ها را از دست بدهیم. هفته‌ای حداقل سه فیلم می‌دیدم. خب اینها هم جزو همان شانس به حساب می‌آیند. یکی از هوشمندی‌های هر جوان علاقه‌مند به امور فرهنگی، استفاده از همین فرصت‌هایی است که پیش می‌آید.

  



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]


 امروز هم با خواب آلودها کلاس داشتم! وقتی چرخی در کلاس زدم، تازه متوجه شدم که فلان نیمکت خالی نیست و یکی شان کاملا روی نیمکت دراز کشیده و کاپشنی روی خودش انداخته است. راحت خوابیده بود. همانی ست که صبح ها درِ مدرسه را برای ماشین ها باز و بسته می کند. ناخودآگاه خنده ام گرفت و بلند خندیدم!

 سر کلاس دیگر، داشتم صفحات تکلیف را از روی  کتاب می خواندم که بنویسند. یکی شان گفت کتاب ندارد. گم شده است. یکی از بچه ها از ته کلاس گفت:"آقا، انداخته است زیر کفترهاش!"

 دیروز هم سر یکی از کلاس ها موش آمد! ایستاده بودم نزدیک در و داشتم درس را  توضیح می دادم که موش خاکستری کوچکی از زیر در وارد کلاس شد و به سرعت به سمت رو به رویش که میز من قرار گرفته است رفت و مثل توپی که به دیوار می خورد و برمی گردد، به سرعت برگشت و از همان جا که آمده بود، در رفت! اما همین چند ثانیه کافی بود تا کلاس را شور و غوغا بردارد. از جیغ و دادهای مسخره تا ادا و اطوار و حتی ترس!

.

 هوریکه، زنی بود همسایه ی عمومامه که چند روز پیش مُرد. همین عید دیدمش. قد بلند بود، با استخوانبندی محکم. جامه ی بلندی می پوشید با جلیقه. موهای بلندش را از دو طرف می بافت که از سربندش آویزان می شد. همیشه دم در شیب دارِ  خانه اش می نشست. صدایش تا سر کوچه می  رسید که به آوازی بلند به کُردی چیزی می گفت، مثلا کسی را صدا می کرد. پیش ترها نخ می ریست. دختری به نام دختربَس دارد که مثل خودش قوی بنیه است. یک بار که می خواست کتف عموحسن را که در رفته بود جا بیاندازد، حسابی عمو را تاب داد و چلاند!

 هوریکه همیشه حال و احوال می کرد. یک بار پیش لیلا گلایه کرده بود که چرا برادرت هیراد را نمی آورد ببوسم، من هم هیراد را نزدیکش بردم. او را بوسید و کلی قربان صدقه اش رفت و برایش دعا کرد.

خدایش بیامرزد؛ اصلا به اش نمی آمد اهل مردن باشد.


موسیقی عجیبی ست مرگ

بلند می‌شوی

و چنان آرام و نرم می رقصی

که دیگر هیچ کس تو را نمی‌بیند.


"گروس عبدالملکیان"


بعدا نوشت:

 گفتند آن دانش آموزی که روی نیمکت خوابش برده بود، سر کار می رود؛ دلیل آن حجم از خستگی اش را فهمیدم.




  پنجره ی باران خورده را رو به گندمزارهای پشت مدرسه باز می کنم. باد سرد و نمناکی توی صورتم می زند و موهایم را به هم می ریزد. باد گندمزار را پیچ و تاب می دهد.

 چه خوب است که باران زده است.

 پرواز پرستوها را می بینم

بچه ها سردشان است. پنجره را می بندم.

یاد حرف های پدر درباره ی عمومامه می افتم.

 آایمر عمو مامه هر روز شدید تر می شود و عموحسن که حالا یکسره به اش رسیدگی می کند، حسابی خسته و کلافه شده است. لباس عمومامه را عوض می کند، ناهارش را می دهد.

 عمومامه جهت ها را دیگر نمی شناسد. اسامی را جا به جا می گوید. انگار برگشته باشد به سال ها پیش، حرف هایی عجیب می زند. یک شب راه کوچه را پیش گرفته بود که می خواهم بروم خانه ی فلانی، کسی که اصلا این جا نیست- یکی از اقوام او را می بیند و برش می گرداند. حالا درِ خانه اش قفل می شود.

 پدرم می گوید آدمِ مریض صاحب می خواهد، که پی اش برود و دردش را درمان کند. بعد گریزی می زند به گذشته؛ پریوش حالش خوب نبود و پدرم بردش دکتر تا خوب شد. خاطرات تلخی از آن روزها برایم زنده شد. پدر بیکار بود و در آن شرایط سخت مالی، پریوش را برد و آورد تا خوب شد

 حس خوبی ندارم؛ نمی دانم چه بر سر عمومامه خواهد آمد. کاش زن عموشهربانو زنده بود.؛ نمی دانم! شاید هم خدا خیلی دوستش داشت که پیش از آن که منت کش شود، از دنیا رفت.


هرگز عاقل نشو

همیشه دیوانه بمان

مبادا بزرگ شوی

کودک بمان.


"عزیز نسین"

 

عمومامه، روزهایی که هنوز می دید.


پ.ن:

بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/

8358211068/Hiwa_Erfani_Nishtmani_be_kasi.mp3.html 

ترانه ی کُردی  "نیشتمانی بی که سی" که همان "سرای بی کسی" استاد هوشنگ ابتهاج است، با صدای هیوا عرفانی.



دیریست عابری نگذشته ست ازین کنار

کز شمع او بتابد نوری ز روزن ام.


فکرم به جست و جوی سحر راه می‌کشد

اما سحر کجا!

در خلوتی که هست؛

نه شاخه‌ای زجنبش مرغی خورد تکان

نه باد روی بام و دری آه می‌کشد.


حتی نمی‌کند سگی از دور شیونی

حتی نمی‌کند خسی از باد جنبشی


غول سکوت می‌گزدم با فغان خویش

ومن درانتظار

که خواند خروس صبح!


کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا

وز بندر نجات

چراغ امید صبح

سوسو نمی زند.


"شاملو"


پ.ن:

عنوان از حافظ


 شنبه ی گذشته در منطقه ی محل تدریسم جشنواره ای به نام "دوستی با ریاضیات" برگزار شد و مدرسه ی ما برای نخستین بار در آن شرکت کرد. جشنواره ای که چندمین سالش را پشت سر گذاشت.

 شش گروه از پنج مدرسه کارگاه داشتند. موضوع کارگاه ما "ریاضیات و سینما" بود.

 وقتی پیش از عید موضوعِ کارگاهمان را به اطلاع دبیر جشنواره رساندم، شوکه شد؛ البته که در کنار موضوعاتی چون "پارادوکس های ریاضی"، "منطق فازی" یا "فراکتال ها"، موضوع ما عجیب می نمود!

 وقتی موضوع قطعی شد به گروه شش نفره مان که از پایه های دهم و یازدهم تجربی بودند، برنامه دادم و جلساتی با هم داشتیم. در هفته ی پیش از آن، هر روز جلسه داشتیم. چهارشنبه ایده هایمان را برای طراحی کارگاه روی هم ریختیم و پنجشنبه از صبح رفتیم کارگاهمان را آماده کنیم. جشنواره در دبیرستان دخترانه ای برگزار می شد و به هر گروه کلاسی داده بودند تا کارگاهشان را در آن جا مستقر کنند.

 روز پنجشنبه رفتیم دبیرستان اندیشه؛ مدرسه ی مرتب و قشنگی بود. مشغول آماده کردن کارگاه شدیم. یکی از بچه ها گفت:"آقا ما اومدیم این جا فقط روی نمونه دولتی ها رو کم کنیم!"

 دور تا دور کلاس را پارچه زدیم و پرده ی دستگاه ویدئو پروجکشن را هم آویختیم تا کارگاهمان شکل و شمایل سینما را به خودش بگیرد. پارچه ها و همین طور بعضی خرده ریزها را بچه ها از خودشان آوردند و بقیه ی وسایل را هم از مقوا و بنر و غیره تهیه کردیم. از قبل یک فناکیستوسکوپ هم ساخته بودیم که آن را در کارگاه، روی میزی، مقابل آینه گذاشتیمش؛ دستگاهی که به نظر اغلب تاریخ نگاران، سینماتوگرافی با آن آغاز شده است؛ یک دایره با شیارهایی دور تا دورش که روی آن کنشی نقاشی می شد و با چرخاندن آن مقابل آینه، توهم حرکت آن کنش برای بیننده ایجاد می شد. زحمت دایره و دسته اش را پدر یکی از بچه ها کشید، بلبرینگش را یکی از بچه های دوازدهم آورد و طراحی آدمک متحرکش را من انجام دادم. یک آینه قدی هم از راهروی مدرسه کندیم تا همه چیز تکمیل شود!

 بچه ها خیلی زحمت کشیدند. یکی از بچه های یازدهم انسانی را هم با خودمان آورده بودیم که کمک کارمان بود.

تا حدود ۲ پیششان بودم؛ ناهارشان را سفارش دادم و قدری هم پول پیششان گذاشتم و آمدم خانه.

 بچه ها تا حدود ۶ آن جا بودند و تمرین می کردند. روز جمعه هم در مدرسه ی خودمان تمرین کردند.

 روز شنبه جشنواره برگزار شد؛ شلوغ بود. در حیاط صندلی گذاشته بودند. از هر مدرسه بازدیدکننده هایی آمده بودند و از مدرسه ی ما هم ده نفر از بچه های یازدهم و دوازدهم تجربی انتخاب شده بودند. در هر کارگاه دانش آموزانی مهمان بودند و بچه ها برایشان اجرا می رفتند؛ بعد هم بازدید مهمانانی چون چند استاد دانشگاه و مدیران و غیره بود و البته سمینار ریاضی. بچه های کارگاه ما به نوبت بخشی از کار را که به رابطه ی ریاضیات و سینما می پرداخت پیش می بردند. همزمان فایل پاورپوینی نمایش داده می شد. از جذابیت های این پاورپوینت، نمایش نخستین فیلم تاریخ سینما (خروج کارگران از کارخانه، برادران لومیر، ۱۸۹۵) بود که با فضایی که در آن چراغ ها خاموش شده بود و با ان دکور ساده، یادآور تولد سینما بود.

 تقریبا همه ی کارگاه ها را دیدم؛ به جرات، اگر کار بچه های ما بهترین نبود، حتما جزء بهترین ها بود. کارِ کارگاه فراکتال هم به نظرم کار خوبی بود. دبیر جشنواره و خانم مدیر مدرسه که بابت حضور نیافتن سرگروه ریاضی منطقه و سرگروه ریاضیِ استان خیلی ناراحت بودند، گفت که گروه شما و اجرایشان خیلی دلگرم کننده بود. خیلی از کار بچه ها خوششان آمده بود. گفت مودب ترین پسرهای این جمع بودند! از من هم بابت این که از پنجشنبه بالای سر بچه ها بودم تشکر کردند. گفتند وقتی مدرسه تان را دیدیم، اصلا فکرش را نمی کردیم بچه هایتان این قدر عملکردشان خوب باشد.

 در پایان برنامه ها، تقریبا مهمان ها رفته بودند که ترانه های شادی پخش کردند و جیغ و هیاهوی دخترها بلند شد؛ گفتم:"بچه ها بریم کارگاه رو جمع کنیم."

گفتند:" آقا کجا بریم؟ تازه شروع شده!"

 جارو و خاک انداز گرفتم و رفتیم و کارگاه را جمع و جور کردیم. خیلی از کارگاه ها همان طور مانده بودند.

 وقت کار، بچه ها هم همان ترانه ای که در حیاط پخش می شد را با لپ تاپ در کارگاه گذاشته بودند. وُلوم هم  که بالا بود!

 البته که جمع بچه های پسر و دختر، شیطنت های خودش را هم داشت که خداییش دخترها خیلی شیطنتشان بیشتر بود!

 بچه های ما هم بالاخره شماره هایی رد و بدل کرده بودند! به جز یکی شان که وقت برگشتن می گفت:"آقا من هیچ شماره ای ندادم، اما الان پشیمونم!"

 فیلمبردارِ اجرای بچه ها هم بود؛ بچه ها سر به سرش می گذاشتند که خواسته به دختری شماره بدهد و او هم گفته:" آخه تو قیافه داری؟!"

 یکی هم رفته بود وسایل را در اتاقی بگذارد، چندتا از کوله پشتی دخترها را می بیند، زیپشان را باز می کند و توی هرکدام شماره ای می اندازد!

 خلاصه اسباب خنده ای شده بود این حرف هاشان که وقت برگشتن می زدند. پیش از برگشتن، در حیاط جمع شدیم و قدری برایشان حرف زدم؛ از برخورد یکی از استادها ناراحت بودند؛ هر کارگاهی می رفت پرسشی مطرح می کرد که بعضا ربطی هم به موضوع نداشت. البته هم بچه ها و هم من، در کارگاه به پرسشی که داشت پاسخ داده بودیم. بعد هم بچه ها با اسپیکر همراهشان ترانه ای مازندرانی پخش کردند که نامش "شلوار پلنگی" بود.

با ماشینِ من برگشتیم. دو تا از بچه ها، در حالی که مشغول خوردن بسته ی پفکی بودند که از دخترها گرفته بودند، گفتند آقا ما خودمان می آییم!


 خوش گذشت و در یک کلام "تردیم!"


پ.ن:

٭ هفته ی معلم گرامی باد!

 ٭ عکس ها در ادامه ی مطلب.



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]


 به دفتر دبیران که می رسم،در و پنجره ها را باز می کنم تا هوای دم کرده خارج شود. چه طور می توان در این هوا نفس کشید؟. یاد پدرم می افتم که هرجا با هم می رفتیم، اول در و پنجره ها را باز می کرد تا هوا عوض شود.

نسیم خنکی دفتر دبیران را پُر می کند.

 ساعت اول که سر کلاس یازدهم تجربی می روم، در و پنجره ها باز است؛ پرده ها تکان می خورند. پشت پنجره می روم. باد گندمزارها را به جنبش انداخته است. هوا پاکِ پاک است.

 وقت رسم کردن یک تابع چندضابطه ای، نمی دانم چرا یاد حرف دیروز هیراد می افتم؛ وقت برگشتن به خانه، درباره ی شیطان سوالاتی پرسید. وقتی رسیدیم، رفت دستشویی و بیرون که آمد با عصبانیت گفت:"اصلا به شیطان چه؟!"

 ناخودآگاه خنده ام می گیرد. بچه های کلاس بی آن که دلیل خنده ام را بدانند، می خندند. به بچه ها می گویم تابع رسم شده را وارد دفترشان کنند. دم در کلاس می روم. آقای معاون چند دانش آموز را ردیف کرده است و به نوبت شلنگی کف دستشان می زند. نگاهم به دم در کلاس رو به رویی می افتد. دانش آموزی به لبه ی چهارچوب درِ بسته ی کلاسی تکیه داده است و در حالی که به مراسم تنبیه نگاه می کند، یک بستنی زرشکی رنگ را لیس می زند!


پ.ن: 

 طی روزهای گذشته و به ویژه روز دوازدهم اردیبهشت، خیلی از شاگردهای قدیم و فعلی با کامنت ها و استوری های پرمهرشان، شرمنده ام کردند؛ سپاسگزارشان هستم.



  پس از آن که بچه مدرسه ای هایی، ویدئوهای رقص یا مسخره بازی ها شان با ترانه ی جنتلمن ساسی مانکن را در فضای مجازی پخش کردند، آقایان فرمودند که در مدرسه از موسیقی های نامناسب استفاده نشود.

 خوب! یادتان افتاد که آموزشی هست و پرورشی؟ وقت تقسیم بودجه که یادتان نمی افتد، فقط توی تلویزیون حنجره می ترکانید که سرانه ی دانش آموزان را واریز کردیم.؛ سرانه ی ناچیزِ خجالت آورتان را. اگر کمک های مردمی نبود (چه داوطلبانه و چه به اجبار!)، لابد شما مدرسه را اداره می کردید؟ همه ی بخشنامه های اینترنتی مسخره تان را مدرسه باید روی کاغذی چاپ بگیرد که این روزها قیمتش به سرعت اوج گرفته است؛ آب، برق و . بماند! کدام آزمایشگاه و کدام کتابخانه را تجهیز کرده اید؟ وقتی از این که مدرسه های کَپَری داریم شرم نمی کنید، چه حرفی می ماند؟ بچه های خودتان می دانند مدرسه ی کَپری چیست؟!

  آموزش و پرورش را به حال خودش رها کرده اید. می دانید که هرطور شده این چرخ می چرخد! چه با بخشنامه های اینترنتی تان و چه بدون آن!

 لابد گمان کرده اید بچه ها به سلیقه موسیقایی تان اهمیت می دهند؟. البته که در زنگ تفریح هایتان از تصنیف های استادشجریان پخش می کنید!. یا به بچه ها یاد می دهید که سواد بصری چیست.، یا موسیقی کلاسیک چیست.

 البته که بچه ها استاد شجریان و استاد ناظری و کیهان کلهر را بهتر از تتلو می شناسند!

 البته که آن قدر همه چیز خوب و شاد است که بچه ها از خوشی می رقصند!

 پیشنهاد می کنم برای نوستالژی بازی هم که شده، در سال یک ساعت را در منطقه ای محروم سر کلاس بروید و درس بدهید. 


پ.ن:

عنوان از شاملو



 سرگروه ریاضی منطقه خبر داد که کار بچه های مدرسه ی ما در جشنواره ی "دوستی با ریاضی" به همراه کار بچه های دبیرستان اندیشه، به عنوان کارهای برگزیده انتخاب شده اند. خدا را سپاس!

 آخرین جلسه ی کلاس ها هم دیروز برگزار شد و از فردا امتحانات شروع می شود. وقتی از کلاس آمدم بیرون، خدمتکار مدرسه خدا قوت گفت و اضافه کرد که:"شما تا آخرین لحظه ماندید."

 همه ی کلاس ها تعطیل شده بودند.

کار کردن من هم سوژه ای شده است؛ به نظرم فقط دارم وظایفم را انجام می دهم.، شاید چون رابطه ام با بچه ها خوب است، حتی آن هایی که معلمشان نیستم. برایشان وقت می گذارم یا این که معمولا دیر می آیم دفتر، که از چای خبری نیست، مگر این که آقای ولی پور برایم یکی نگه داشته باشد

 اما بعضی از همکارها متلک می اندازند . از وقتی مدیر مدرسه در جلسه ای که نبودم، ازمن تعریف کرده بود، احساس می کنم رفتار چندتایی شان تغییر کرده است، انگار به کارهام حساس شده باشند؛ چیزی که آزارم می دهد. هرچند کلا زیاد باهاشان دم خور نیستم، چرا که علایق و روحیاتمان سازگار نیست.

 یکی شان که از آن دو دَره بازهاست (!)، به معاونمان گفته بود باید از  آقای بابایی بابت زحماتش تقدیر کنید و او هم پاسخ داده بود که :"از سال اولش همین طور بوده!"

  نمی دانم.

 انگار این دلخوشی های کوچک دیگر تاثیر چندانی رویم نمی  گذارد. احساس خستگی شدیدی دارم.


پ.ن:

 لیلا زنگ زد که جلال عمو مامه را دکتر برده است. جلال پرستار است. عمو را برده بود بیمارستان خودشان و تقریبا همه ی متخصص ها دیده بودنش.

 گفته بودند  التهاب شدید مثانه دارد. مغزش از چند سال پیش شروع به کوچک شدن کرده است و بعضی از مویرگ هاش هم به مغز خون رسانی نمی کنند.

برایش دارو نوشته اند. البته بقیه ی داروها هم مانده است تا جواب آزمایش هایش مشخص شود.


پ.ن:

عنوان از این بیت قیصر امین پور:

"خسته ام از این کویر ، این کویر کور و پیر

این هبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر"



گاهی که صبح از تخت بیرون می‌آیی، 

با خودت فکر می‌کنی که دیگر طاقتش را نداری.

 اما از درون خنده‌ات می‌گیرد 

زیرا تمام دفعات دیگری که این حس را داشته‌ای 

به یاد می‌آوری.


"چار بوکوفسکی"



  عمو مامه با این که تقریبا همیشه گوشی موبایل کنار دستش و حتی در دستش هست، اما این روزها کم تر آن را پاسخ می دهد. باید چندبار تماس گرفت تا بالاخره گوشی را بردارد.

 پرسیدم کجایی الان؟ و گفت در حیاطِ کارخانه ام.

 کارخانه، اصطلاح رایجی ست بین ما برای کارخانه ی کفشی که نزدیک چهل سال پیش در آن کار می کرد. ساختمانی چند طبقه در کوچه ی البرز بود. یک سر کوچه به پارک شهر تهران می رسید. خیلی از نزدیکان من در آن کار کرده اند و به نوعی پاتوق همگی شان بوده است و حالا سال هاست که تغییر کاربری داده است.- محسن مخملباف یکی از اپیزودهای فیلم دستفروش را در خانه ای نبش همین کوچه ساخته است.

 عمومامه چند سال نگهبان آن جا بود و چشمش که دچار مشکل شد نتوانست بماند و عمو آشیخ جایگزین او شد.

 وقت هایی که حالش خوب نیست خیلی پیش آمده که از مرگ و خودکشی دم بزند و ما هم بحث را عوض کرده ایم یا سعی کرده ایم توی ذهنش از بدی شرایط کم کنیم و کلا این صحبت ها را برای جلب توجه بیشتر فرض کرده ایم.

 در دو تماس اخیرم، وقتی از شرایط سختش گفت، دوباره از این حرف ها زد. پرسید کی می روم شهرستان و گفت می ترسم وقتی بیایی دیدنم که نباشم.

 حس کردم خیلی دلتنگ است. حق دارد. همچون یک زندانی ست. البته که باید به بقیه هم حق داد، چرا که نیمه شب ها با داد و هوار آن ها را بیدار می کند. کثیف کاری می کند.

 وقتی از تلخی شرایطش گفت، با خودم فکر کردم که مبادا جدی جدی کاری دست خودش بدهد. لحن ناامیدش متفاوت تر از همیشه بود


پ.ن.ها:

٭ عنوان از شاملو، عکس از بیل برانت


٭بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/8361858350/

Charlotte_Church_Ave_Maria_2809900.mp3.html

"آوه ماریا"، با صدای شارلوت چرچ. این آهنگ از ساخته  های معروف شوبرت آهنگساز سده ی نوزدهم است که توسط خوانندگان زیادی خوانده شده است.


٭ صد برگه ی سفید پسش داده ام ، بس است 

کی خسته می شود فلک از امتحان من؟

"حسین جنتى"


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فلسفه ی تعلیم و تربیت دانشگاه شاهد نقد و بررسي پرينتر چهار کاره 216n کنون میم هوم بانوي رشت پوکه معدنی computer services almahdi کوتلاس دانلود اهنگ بهنام باني فندق هستم اندک آفت های خیال